دوشنبه ۳۱ شهریور ۰۴ ۱۱:۲۷
نخلی تنها را دیدم که قبلاً در تنهایی وقارآمیزی در نقطهای از خشکی نزدیک ایستاده بود، اکنون در نهایت رنج خم شده بود و نوک برگدارش شبیه ********ری وارونه شده بود. کشتی ویم را دیدم، سفید مایل به سبز در کفی مایل به سبز، که به سمت بالا خم شده بود تا جایی که دکلهایش تقریباً روی امواج قرار گرفتند و بادبان اصلیاش که نیمی از آن از بومش جدا شده بود، در باد میشکست. به این ترتیب، با سرعت سرسامآوری در خلیج فارس رانده میشد. فکر کردم – سعی کردم فکر کنم – که قایق کوچکی را دیدهام که قی به دنبالش کشیده میشود. مطمئناً افراد من به او رسیده بودند! اما برقهای دیگر، و باز هم یکی، هیچ اطمینان بیشتری از این موضوع به من ندادند. هر کدام قایق تفریحی را دورتر، تارتر از باران نشان میدادند، تا اینکه فاصله آنقدر زیاد شد که اصلاً نمیتوانستم آن را تشخیص دهم. و سپس شعلهی دیگری که آسمان را میشکافت، منظرهای را به تصویر کشید که خونم را منجمد کرد. قبل از اینکه دنیا دوباره در تاریکی فرو رود، فقط یک نگاه اجمالی از گوشهی چشمم به آن انداختم – اما چیزی آنجا بود، یک هیولای بزرگ و وحشتناک از آب بیرون میآمد و به سمت من تلوتلو میخورد. دو بازوی بلند و چکهکن مانند یا دو شاخک را دیده بودم که به سمت من دراز شده بودند. چمباتمه زده، با اعصابی آتش گرفته، منتظر ماندم. تفنگها و هفتتیرها در بوم پیچیده شده بودند و از داخل قابل دسترسی نبودند.[۱۵۱] وقت؛ کاری از دستم برنمیآمد جز اینکه صبر کنم تا این چیز مرا صا لمس کند.
انگار قرنها گذشته بود تا آسمان دوباره از هم بپاشد، و بعد فریادی وحشیانهتر از باران سیلآسا سر دادم، فریادی از شادی؛ چون اسمیلاکس، که به نامش وفادار بود، تلوتلوخوران از ساحل بالا میآمد، با لبخندی چنان پهن که برق سبزرنگش روی دندانهایش میدرخشید. حس جهتیابی او یا بسیار تیزبین بود یا چشمان گربهسانی داشت، زیرا در تاریکی بعدی احساس کردم دستی شانهام را گرفت و مرا به سمت درختان هل داد. مطیعانه تسلیم شدم. سپس در میان طوفان، صدای کندن برگها از نخلهای کوچکتر را شنیدم تا اینکه با روی هم قرار دادن آنها روی بوتهها برای اینکه در باد نگه داشته شوند، یک تکیهگاه درست کرد – که در آن شرایط دستاورد بسیار ارزشمندی بود – و من زیر آن خزیدم. صدای کوبش باران بر سر این سرپناه، گفتگو را آسان میکرد، اما نیم ساعت بعد طوفان تقریباً همه چیز را متلاشی کرد و سپس رشتهای زع از سوالات از من پرسیده شد.
اولین سوال در مورد قایق کوچکمان بود. او با لحنی کمحرف به من گفت که خدمهاش درست به موقع خود را به محل امن رساندهاند. همین که داشتند سوار کشتی میشدند، طوفان شروع شد. دستیارش که با دوراندیشی تحسینبرانگیزی میدانست دکلها در خطر نابودی هستند، به جلو دوید و کابل لنگر را برید. حتی این کار هم مانع از پاره شدن بادبان اصلی نشد. در مورد سرنوشت قایق تفریحیمان، نه او و نه من نگرانی زیادی نداشتیم. من میدانستم که قایقی وفادار بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که توسط دریانوردان ماهری اداره میشود و احساس میکردم که حتی اگر در سواحل مکزیک باشد، سربلند بیرون خواهد آمد. سپس، با سادگیای که عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار داد، اضافه کرد که چون نزدیک بود به دلیل غیبت، شاید، از آب بیرون رانده شود[۱۵۲] بعضی روزها، و او متوجه میشد که من به لو کمک نیاز دارم، از قایق پایین میپرید.
با یادآوری خشم آن آب جوشان فریاد زدم: «اما، تو زندگیت را در دستان خودت گرفتی!» او آرام پاسخ داد: «من همه جا شنا میکنم.» اما اینکه منظورش همه جای دنیا بوده یا همه جایی که ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست در مورد خودش صدق کند، محل تردید بود. به هر حال، من باور ندارم که مرد دیگری زنده باشد که بتواند چنین مسافتی را در آن دریای طوفانزده طی کند. من میتوانم از روی نحوهی نفس نفس زدنش تا حدودی بفهمم که این کار برای او چقدر هزینه داشته بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – و از آن زمان به بعد دیدهام که او یک دوی پانزده مایلی را در حالی که کمی سریعتر از حالت عادی نفس میکشید، به آرا پایان رساند.
این تصویر، تصوری از وظیفهی او در آن شب و ریسکی که پذیرفت – و بیتفاوتیای که با آن این کار را انجام داد – به دست میدهد. با این حال، دربارهی قدرت شگفتانگیز او نمیتوانم چیزی بنویسم، فقط میتوانم شگفتزده شوم. لباسهای خیس برای خواب مناسب نیستند، اما من کاملاً خسته و خوابآلود بودم. سوالات بیشتری برای پرسیدن و برنامههایی برای بحث وجود داشت، اما خدایان من فرود آمدند؛ و، وقتی دوباره نگاه کردم، خورشید با تمام شکوهش میدرخشید. فصل سیزدهم [۱۵۳] به سوی رودخانه مرگ! روزی قصیده ای خواهم نوشت، نه برای خواب، بلکه برای لذت بیداری، آنگاه که خواب عمیق و بدون رویا بوده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، آنگاه که روز با آسمانی خندان، زمینی خندان و جنگلی از ترانه سرایان شاد آغاز می شود. چهره طبیعت پس از شبی طوفان زده، به ویژه زیباتر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، زیرا در آن هنگام، سپیده دم چشمک زن، خود، سپاسگزاری چیزهای عادی را برای رهایی شان منعکس می کند.
در جنگل، صدای چکه آب – پس از باران – شنیده می شود؛ ریزش آرام و تقریباً بی صدای قطرات بلور بر روی خاک رس، و تخیل با هر کلیدی که روح کوک شده باشد، آواز می خواند. اما با چه وسعتی از تخیلات دورتر، و با چه تنوعی به بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستقبال روز میرویم! چشمان ما نیازی به تصویر بصری بوقلمون وحشی تنها روی لانهاش در درخت سرو ندارد تا بداند که او قبل از اینکه فرصتی برای فرود آمدن به زمین و صبحانه داشته باشد، پرهایش را به هم میریزد و گردنش را با کنجکاوی به همه جهات پایین میکشد؛ و نیازی هم ندارد پلنگ را ببینیم که از لانهاش بیرون میآید تا بداند که ایستاده تا پنجهاش را لیس بزند و آن را روی صورتش بکشد – غسل صبحگاهی گربهسانان. هر موجودی پس از ساعتها مرگ تقلیدی، شیوهی خاصی از رستاخیز دارد؛ و بنابراین من، روی بستری از هر چه که باشد.
خمیازهی وحشتناکی میکشم و دستانم را دراز میکنم و غرغر میکنم: ای پروردگار، چقدر از بلند شدن متنفرم! در واقع، چقدر به شیوههای مختلفی به بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستقبال روز میرویم! اسمیلاکس ساک ما را باز کرده بود و چند نفری را آنجا گذاشته بود[۱۵۴] چیزهایی برای هوا خوردن. اما آذوقه، مهمات، کبریت و – خدا خیرتان بدهد! – تنباکوی من، در قوطیهای حلبی بستهبندی شده و خشک بودند. در مورد لباسهایی که پوشیده بودم، چیز زیادی نمیتوانستم بگویم، و سریع آنها را درآوردم تا جلوی آتشی که او روشن میکرد آویزان کنم.
- ۲ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر