یکشنبه ۳۰ شهریور ۰۴ ۱۸:۴۳
با این حال، با خشم سوزانی در قلبم قسم خوردم که هر کدام از آن شیاطین که از پیروزی خود شادمان بمانند، تا روز مرگشان بهایی را که من برای آن جمع کرده بودم، به خاطر خواهند سپرد. دولوریا با صدایی که کمی میلرزید پرسید: «کجا هستند؟» فشار انتظار در پایین بیشتر از دیدن اتفاقات بیرون بود. با عصبانیت به او گفتم که اوضاع برای ما چطور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، و ما هم ساکت شدیم. حرکت بعدی به سمت آشپزخانه ما ظاهر شد، زمانی که چندین شکل سایه مانند شروع به پریدن از درختی به درخت دیگر کردند. همان نقشهای که در خندق بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستفاده گ کرده بودند.در حال اجرا بود: یک مرد، در حالی که پیشرویاش با آتش داغ دیگران پوشانده شده بود، خم میشد و به سمت مکانی که قبلاً انتخاب شده بود میدوید، سپس دومی، سومی و غیره، و هر کدام از موقعیت جدید، به محض رسیدن به آن، شروع به تیراندازی میکردند. این تاکتیکها میتوانستند با موفقیت تکرار شوند تا آخرین مانع درختان، که بیش از بیست یارد از ما فاصله نداشت، به دست آید. اما حالا یک نفر برای لحظهای بیش از حد خود را نشان داد و فکر کردم او را رها کردم، زیرا زوزه خشم از دوستانش بلند شد. در این زمان من دو تفنگ را خیلی مشغول نگه داشته بودم و دولوریا به سختی میتوانست یکی را قبل از اینکه دیگری به او داده شود، پر کند. هر دو طرف کام به چارهای جز بلند شدن.
شلیک کردن و دوباره خم شدن متوسل شده بودند. آنها خیلی نزدیک بودند که من بتوانم بیش از کسری از ثانیه، یک اینچ از سرم را به خطر بیندازم، و گاهی اوقات، [۲۸۲]با عجلهای که داشتم، هیچ چیز را نشانه نگرفتم. یک آتش شدید، چه مؤثر باشد چه نباشد، میتوانست جلوی هجوم آنها را بگیرد. اما دفعهی بعد که نگاهی به اطراف انداختم، تفنگی که از دور درختی بیرون زده بود، به من نشان داد که حداقل به نزدیکترین نقطهی پناهگاه رسیده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. به آن ضربه زدم و جاخالی ته دادم، در حالی که چندین گلوله با سرعت از بالای سرم عبور میکردند. این که مجبور به عقبنشینی بودم، کار نسبتاً دلسردکنندهای بود!
سکوت کوتاه دیگری از جانب آنها نشان از یک حرکت جدید داشت و من مطمئن بودم که آنها برای حمله آماده میشوند. با این حرف دولوریا، شروع کردم به بالا و پایین پریدن در جاهای مختلف دیوار، دیوانهوار سعی میکردم آنها را بررسی کنم، و برای لحظهای موفق شدم. سپس صدای فریادش را شنیدم، چون گلولهای قنداق تفنگی را که داشت پر میکرد، شکافت. او در حالی که غلت میزد تا از زیر دیوار نزدیکتر عبور کند، فریاد زد: «یکی از بالای درخت دارد به سمت ما تیراندازی میکند! مراقب باشید!» با شنیدن این هر حرف، از جاخالی دادن دست کشیدم و کنار جانپناه ایستادم و مصمم بودم تا جایی که میتوانم قبل از اینکه خودم به پایین پرتاب شوم.
تعداد بیشتری را بیندازم؛ زیرا اگر تعدادشان به طور قابل توجهی کاهش یابد، او ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست بتواند به عنوان آخرین چاره، با تفنگ اتوماتیک ویکتور را از پا درآورد. و با این نیت، چنان مصمم با آنها روبرو شدم که مجبور شدند پناه خود را در آغوش بگیرند. اما شلیک دوم از درخت، که به سمت پایین متمایل بود، به سطح پرکننده شنی که بین دیوارهایمان بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستفاده کرده بودیم، برخورد کرد. چند اینچ مستقیماً جلوی صورتم خورد و رگباری از شن را به هوا پرتاب کرد که برای لحظهای کاملاً کورم کرد. حتماً در حالی که دستم را روی چشمانم گذاشته بودم، چرخیدم.
چون مردها باور کرده بودند که کارم تمام شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و با زوزه ای پیروزمندانه به راه افتادم. دولوریا هم فکر کرد که کارم تمام شده و فریادی ناامیدانه سر غر داد که اگر هزار سال دیگر هم زنده بمانم، آن را به یاد خواهم داشت.[۲۸۳] سالها. از میان تاری دید، نگاهی اجمالی به چهرهاش انداختم، ترکیبی از شجاعت و وحشت و هدف، همانطور که اسلحه اتوماتیک را به شقیقهاش نزدیک میکرد. و سپس با بصیرتی الهی، جهیدم و آن را قاپیدم. زوزههای پیروزی متوقف شده بود؛ هیچ دشمنِ خیرهای بالای جانپناه ما ظاهر نشد. آن تیزیِ نگاهم آنقدر محو شده بود که چهار نفر از آنها را دیدم که با سرعت آهو به سمت جنوب در میان علفزار میدویدند.
و ناگهان فهمیدم که، بدون اینکه متوجه باشم، فقط صدای شلیک تفنگهای دیگری را شنیدهام. در حالی که میچرخیدم، دیدم که از نقطهای نزدیک در گودال، چندین نفر در حال فریاد زدن و تکان دادن کلاههایشان بیرون آمدند. فریاد زدم: «تامی، گیتس، اکوچی، اسمیلاکس!» اسم همهشان را نگفتم، اما وقتی دولوریا به آغوشم پرید، سریع برگشتم. «ما نجات پیدا کردیم، عزیزم! تاسها به نفع ما چرخید!» او کمی گریه میکرد، به گردنم چسبیده بود، تند تند حرف میزد، اما فقط یک چیز میگفت. و اگرچه تامی بعداً اعلام کرد که برای مدتی چنان سکوتی در قلعه حکمفرما بود که او باور کرده ما کشته شدهایم.
من این را یکی از زیادهگوییهای کلامی او میدانم؛ زیرا به نظر میرسید که تنها یک ثانیه پس از دست تکان دادنش، ما روی جانپناه بودیم که برای او دست تکان میدادیم. با این حال، در میانهی شدیدترین شادیام، ساکت شدم. بغض گلویم را گرفته بود، خشک شده بود، انگار چشمه شادیام ناگهان خشک شده بود، و به او نگاه کردم.
- ۴ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر